دلبانگ ۳
سفیر ، بی سفر ، نه اندیشه را آن پای که بر جهد از جسمیت زندان و معراج را عروج کند و ره یابد به تاکستان خلود ، تا به کارش آید پیش از خلود آن مستی لامسه تجرید در استحصال گوهر معانی .
امین ، بی امانت ، نه ایمن به یمن استجابت آمین ها ی حنجره زخمی ، چهار قدم تا مخاطره امن پایان . مؤمن به ایمانی که آمن نمیکند آواره وادی قلعه سنگ باران را . و مخروط تاکسیدرمی لبها ، فشار منگی استیصال ، شاید ، نه تداعی انتظار بوسه لیلی در وانفسای خمار یأس از تحقق بشارتها !
خلیفه ، بی خلافت ، نه لم داده بر سریر وراثت ارض ، که یوغ جسم بر جسیم مهوع ، زورقی سوراخ و پارویی شکسته و اقیانوسی مهیب و ظلمانی ، چرتکه افتاده از لرزش دستان ، کز کرده زیر فریادهای پرخاشگر چه کردی ، چه میکنی ، . عاصی خفه عصیان ! و مردد در عصیانی دوباره ، که اینبار تبعید به کدامین خراب آباد دیگر .
نگاه میرود که فرو افتد از مناره ، و گوش میرود که تهی شود از بانگهای حلق مؤذن ، و " دوست " میرود که دور شود ، " دور " . و همه نه از عشوه دعوت خنیاگر ، که گذشته است یقین التهاب عشقها و خطاهای جوانی
Those were the days my friend !
بل مسکون پائیز نیافتن ها ، " دور " نگاه داشته شده از " قابلیت قابل " ، اما مخاطب محکوم بیگناه مکرر پاسخ به چرایی بی عرضگی " فاعلیت فاعل " .
و شبانگاه ، مچاله در دود سیگار ، اندیشه مستأصل در تکاپوی مکاشفه ارتباط بین آن سایه دور سالهای التهاب با این تصویر مات ماسیده بر شیشه در گذر امشب از جلو تریای آن سالها که :
Was that lonely man realy me ? ! ! !
و شرموک چون زنی یائسه که کشف کنند در بقچه حمامش جیزجنگ پیچیده در لیف ، گلگون چهره و بی پاسخ ، در آرزوی درک سائل از راز نیاز !
لیلای " دور " ، " قیس " را مفریب . دنیای رعب آور کائنات " هاوکینز " و جهان کوچک آنکه نصفش اصفهان است ، او را یکی است . شنزار برهوت آوارگی ، « تیمارستان » نمیشود « مجنون » را .
The truth is I never left you
Don,t keep your distance !
حقیقت آن است که حقیقت یافت نشد .
نخواستی که یافتنی باشد !
چرا ؟