فزت و رب الکعبه
گل ریخت بر سرم ، که گلت بود باورم
اینک ببین گلم ، که چه در گل شناورم
چشم از میان گل به تو میدوزم ای رفیق
بنگر میان بستر گل ، خواب آخرم
عمری فراق بود ، کنون وصل حاصل است
این شوق ، اشک میطلبد ، نیست باورم
« فرزند ملجم » است ، لجامش زده است شر
من « ملجم » تو ام ، تو بران تا به خاورم
شمشیر و فرق من ، دم بیل است و خاک باغ
« فزت » ، رها شدم ، همه گل شد سراسرم ! !
« کاظم »