کاظم

ادبی سیاسی

کاظم

ادبی سیاسی

همیشه محکومم

 

 

دستهایم بوی گل میداد . به جرم چیدن گل محکومم کردند .

و هیچکس فکر نکرد

که ممکن است من گلی کاشته باشم .

 

                           ْ  ارنستو چگوارا  ْ

نظرات 6 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:00 ب.ظ

عزیز گم کرده ای دارم که این سخن چگوارا همیشه ورد زبانش بود . خواهش میکنم به من بگو تو همانی ؟

چه کسی منظورتان است ؟ اسم نبرید ، فقط راهنمایی بفرمایید .

زهره چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ب.ظ

تریای دانشگاه . لادن - قاسم - ارسلان - ناهید - دو تا امیر - محمد - جابر - سعید - حمید . . .
لادن با امیر کوتاه قده ازدواج کرد .
سعید فرانسه است .
ارسلان امریکاست .
با حمید که الان شیرازه در ارتباطم .
از قاسم و ناهید خبری ندارم .
امیر بلنده تو وزارت نفته .
با جابر ارتباطی ندارم ولی میدونم تدریس خصوصی میکنه .
راستی هر وقت این مطلبو از چگوارا نقل میکردی دستاتو بو میکردی و نفس بلندی میکشیدی .
بسه ؟

امیر راعی فرد چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:56 ب.ظ http://mehrpooyan.blogfa.com

سلام رفیق
دستلاف ذهنت را بلعیدم و پاسخی چکیده در پیامهایم به تو استوار رفیق نوشتم...منتظرتم

کاظم پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

به زهره خواهر خوبم

از یافتن مجددت خوشحالم . فقط دو تعجب که روی سرم سبز شده مثل دو تا شاخ :
۱ - این وبلاگ رو تازه ساختم . هنوز اولین مطلبه . تو چطور پیداش کردی ؟
۲ - حمید که بامنم در ارتباطه . چطور از ما چیزی به هم نگفته ؟
در هر صورت ایمیلمو از حمید بگیر . منتظر حرفهای قشنگت هستم . برادرم آقای سبحانی رو هم سلام برسون .

زهره پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام سلام سلام سلام
چقد دلم میخئاد باهات حرف بزنم . اول جواباتو بدم . اول اینکه من بیکار که میشم وبگردی میکنم . رفتم وبلاگهای به روز شده بلاگ اسکای رو دیدم . همینطوری زدم رو کاظم . حزف قشنگ چگوارا رو که دیدم خشکم زد . و بقیه شو که میدونی . دوم اینکه من پدر این حمیدو در میارم . بذار اول ایمیل ترو ازش بگیرم . برات مینویسم . راستی سبحانی ( رضای گل من ) هم سلام میرسونه

احسان جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:11 ب.ظ

این بود کوچ و مها جرت ؟ نشانگان عیاری قرن بیست و یکمی ست اینکه کلودنگ دوستی را بگیری زیر تیشه و "حسن " حسن را زنده به گورش کنی و بینوا من که زدم به هزار توی خاطره "با این چشم بیمارم که یکیش دیگر نمی بیند که بنویسد " که این که رفیق می خواندت که بماند ....... کاظم خان , به همان واژه مقدسی که در قران ظاهرا خدا فراموشش کرده " عشق را منظورم است " گواه که می خشکانم ریشه گار زنگی را اگر نگویی چرا کینه و ناراحتی را به اشتباه به لوک نسبت می دهند ؟

احسان عزیز من ،

نمیدانی چقدر دلم تنگ شده بود برایت . توان گفتگویم با تو باشد یا نباشد ، همیشه آشنا ترین دوست ناشناس من خواهی بود . هر گز نمیخشکد علقه ای که ریشه بسته باشد در یکرنگی و عشق .
من با مرده هایم حتی همیشه زندگی میکنم ، چه رسد تا در گور نهم زنده ای را .‌‌ « حسن » سراپا حسن بود . نمیدانی چقدر خاطره باریدم از چشمانم در فراقش و چقدر حوصله گم کردم در آغوش این یاس فلسفی همزادم . پنجشنبه ای که گذشت چهلمش بود .
کاش تسلایم میدادی ، ساکت ناهنگام .

چه بخواهی و چه نه ، گارزنگیت همیشه سایه بخش زدایش خستگی هایم خواهد بود .

تناور و سرسبز باد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد